روزهايي كه ميگذرد و خاطره ميشود
خيلي وقته چيزي ننوشتم .. انقدر تو اين مدت مشغول كلنجار رفتن با پرنيان بودم كه حوصله اي نداشتم كه بيام و چيزي بنويسم.... خيلي اتفاقا افتاد و خيلي خاطره ها برامون موند... نميدونم از كجا شروع كنم...... اول از همه اتفاقي براي خودم افتاد كه يه جورايي يه تحول بزرگ تو زندگيمون حساب ميشه. يه معجزه ي ديگه مثل پرنيان ، نميدونم از پسش بر ميام يا نه ؟؟؟؟!!! اميدوارم كه بتونم ... حتماً ميتونم همراهي رو كنارم دارم كه تنهام نميذاره، پس حتماً ميتونم. ميتونيم ميخوام از دختركم بگم . از اينكه خيلي مهربونه، خيلي وقتا خيلي چيزا رو ميفهمه كه ما فكر ميكنيم نميفهمه. چقدر زود داره بزرگ ميشه هرچي ميگذره رفتارش حتي چهرش بزرگتر ميشه.. داشتم عكساش...